شب بود.یه شب سرد پاییزی.اسمون غوغا می کرد ودر گوش تنهای شب جیغ می کشید.می مرد و زنده می شد.تاریک و روشن می شد.باران چون سنگ بر شیشه های پنجره ی اتاقم می کوبید اما شیشه ها مقاومت می کردند و تن به جنگ وحشی اسمون نمی دادند.این هجوم بی رحمانه خواب را از چشمانم ربوده بود.ترس و وحشت مهمون تنهایی من شده بودند.به خود می لرزیدم و عرق ترس پیشونیم رو تر کرده بود.از رختخوابم برخاستم و وحشت زده به سوی تل نامه هام دویدم.یکی یکی نامه ها رو کنار می زدم.دوباره,دوباره…چندین بار با دستای مرتعشم این کار رو تکرار کردم.بی فایده بود.نامه ای از تو نبود.اتشی از زیر خاکستر های دلم شعله گرفت که تو خیلی وقته برام نامه نمی نویسی.که تو خیلی وقته برای همیشه از من خدافظی کردی.ناگهان همه چیز در برابر چشمانم انباشته از رنگ سیاه عزا به تن کردند.خاطره روز رفتن تو بر بدن نحیف و لرزانم تازیانه می زد و خون می پاشید به لخته خون های زخمای کهنم.خاطره ی سردی نفس های لحظه رفتنت,گرمای کلبه ی محقرم رو میکشه.به ناگه سد چشمانم در اوج وحشت شکستند و سیل اشک بر چشمانم جاری شد.من هم چون اسمان می گریستم و ناله می کردم.از کنار نامه ها بر خاستم.با تنی لرزان و خمیده,با چشمانی خونین از اشک به کنج سرد رخت خوابم خزیدم.پاهام رو تو بدنم جمع کردم.بالشت مهربونم را,این همیشه همراه گریه های خاموش شبانه ام را,در اغوش فشردم و توی رویای شیشه ایم حس کردم که در اغوش تو پناه گرفتم.حس کردم گرمی بدنت رو,صدای تپش قلبت رو,دست های مهربونت رو که صورت خیسم رو نوازش می کرد…چه ارامشی داشت رویاهای حبابی من در اغوش پر مهر تو…درپناه گرم دست های تو…
نظرات شما عزیزان: